نوع مقاله : مقاله پژوهشی

نویسندگان

1 استادیار دانشگاه علوم و معارف قرآن کریم، دانشکده مطالعات تطبیقی قرآن

2 دانشجوی دکتری الهیات دانشگاه یزد

چکیده

جمال الدین بن هشام انصاری (761م) در تاریخ نحو عربی و تحول و پیشرفت و احیای این علم، سهمی بسزا و نقشی عظیم دارد. او که خالق اثر «مغنی اللبیب عن کتب الأعاریب» است، نحوی مبتکر و صاحب­نظری است که در فهم، بررسی، مقایسه، استنباط و بیان مسائل و قضایای نحوی از شیوه­ها و اسلوب­های بدیع و منحصر­به­فرد خود استعانت می­گیرد. حرف جر «باء» از دیدگاه ابن هشام دارای چهارده معناست که یک معنای آن زائد و سایر معانی غیر زائد است. از جملۀ این معانی می­توان به الصاق، تعدیه، استعانت، سببیت، مصاحبت، ظرفیت، بدل، مقابلة، مجاوزت، استعلاء، تبعیض، قسم، غایت، تفدیة و تأکید اشاره نمود. نگارندگان در این مقاله می‌کوشند به بررسی و نقد مقولۀ حرف جر «باء» از دیدگاه ابن هشام انصاری از طریق قرائن مقالیه و حالیه بپردازند.

کلیدواژه‌ها

عنوان مقاله [English]

Reviewing Meanings of the Arabic Preposition Bā from the Viewpoint of Ibn Hisham Ansari

نویسندگان [English]

  • Gholamhasan Mohebbi 1
  • Batool Alavi 2

1 Assistant Professor, Holy Quran University, Faculty of Comparative Quranic Studies

2 Assistant Professor of Comparative Quranic Studies, University of Quranic Sciences and Islamic Knowledge, Shiraz

چکیده [English]

Jamaluddin Ibn Hisham Ansari has an important role in the history, development, progress and revival of Arabic syntax. He is the creator of a masterpiece titled “Mughnī al-Labīb ‘An Kutub al-A’ārib. He is an innovative linguist and an expert who uses novel methods and unique styles in understanding, discussing, comparing, deducting, expressing syntactic problems, and linguistic theories. The preposition “bā” has fourteen meanings from the viewpoint of Ibn Hisham, one of which is redundant and other meanings are non-redundant. These meanings include ilsāq, ta’dīyah, isti’ānat, sababīyat, musāhibat, zarfīyat, badal, muqābilah, mujāvizat, isti’lā’, tab’īz, qasam, ghayat, tafdīyah, and ta’kīd. In this paper, we have tried to investigate the preposition “ba” via quoted and observed evidence from the viewpoint of Ibn Hisham.

کلیدواژه‌ها [English]

  • Syntax
  • Ibn Hisham
  • preposition “bā”
  • Meanings of the preposition “bā”
  • Ilsāq
  • Ta’dīyah
  • Sababīyat
  • Badalīyat
  • Muqābilah
  • Ta’kīd
  • Tab’īz

- مقدمه

ابومحمد جمال‌الدین عبدالله بن یوسف بن احمد عبدالله بن هشام انصاری خزرجیبه سال (708) در قاهره تولد یافت و در (761) در همان شهر چشم از جهان فروبست (ابن هشام، 2012: 1). ابن هشام در مصر به تحصیل علم پرداخت، ابتدا قرائات قرآن و مقدمات صرف و نحو و حدیث و لغت را فرا­گرفت و سپس نزد استادان بنامی چون شهاب الدین عبداللطیف بن مرحَّل، شمس‌الدین محمد بن سراج، تاج‌الدین تبریزی و تاج‌الدین فاکهانی به تکمیل این علوم پرداخت. همچنین از فراگیری شعر و ادب نیز غفلت نورزید و دیوان زهیر بن ابی سلمی را نزد ابوحیان غرناطی، فرا­گرفت (عسقلانی، 1394، ج2: 309-308). علم حدیث را از بدرالدین بن جماعه آموخت و فقه شافعی را نیز نزد تقی‌الدین سبکی خواند (سیوطی، همان: 309-308). ابن هشام از میان همۀ استادانش به ابن مرحّل علاقه‌ای خاص داشت و بیشترین دست مایۀ علمی خود را در نحو از او فراگرفت.

ابن هشام در نحو شهرتی عظیم به دست آورد و سرآمد همگان شد و حتی بر استادانش تفوق یافت (سیوطی، بی تا، ج536: 1) و آثارش در آن سوی مرزهای مصر و شام به دست دانش­پژوهان و اندیشمندان افتاد. ابن­خلدون از جمله کسانی است که کتاب مغنی وی را در مغرب یافته و از آن بهره‌ها برده است (عسقلانی،ج3، همان: 94؛ سیوطی،ج2، همان: 26).

کتاب مغنی اللبیباز همان ابتدا مورد توجه بسیاری ازدانشمندان قرار گرفت. وی در مقدمۀ این کتاب سه عامل را باعث تفصیل و درنتیجه، ابهام و پیچیدگی کتب نحو می‌داند. نخست اینکه نحویان در آثار خود قواعد نحوی را به صورت کلی بازگو نکرده‌اند تا از تکرار در موارد مشابه بی‌نیاز باشند، از همین روی وی این­گونه قواعد از قبیل احکام مبتدا و خبر، توابع، حال، تمییز، اقسام عطف را در باب چهارم آورده است. دوم اینکه به عقیدۀاو برخی نحویان مسائلی را که مربوط به علم صرف است، مانند مباحث اشتقاق، جمع مکسر، تصغیر، تذکیر و تأنیث را با مسائل نحوی خلط نموده­اند و در این‌باره بیشتر بر کتاب «مشکل إعراب القرآن» تألیف مکی بن ابی طالبخرده می‌گیرد، اماخود در برخی موارد دچار این خلط و درآمیختگی مسائل صرفی و نحوی شده است (ابن هشام، ج2، همان: 458-460). سوم آنکه می‌گوید پیشینیان گاه به مسائلی ساده و ابتدایی از قبیل اعراب مبتدا و خبر، فاعل و مفعول، نایب فاعل و جار و مجرور که بر همه روشن است، پرداخته‌اند که جز اطالۀ کلام سودی ندارد.

بنابراین ابن هشام با در نظر داشتن آنچه نقایص و معایب دیگر کتب می‌پنداشت، دست به تألیفی جامع زده که نوآموزان و مبتدیان در نحو را از دیگر کتب نحوی بی‌نیاز سازد و به همین سبب آن را «مغنی اللبیب عن کتب الأعاریب» نام نهاد. این کتاب مشتمل بر هشت باب است. باب اول آن­که بیشترین حجم کتاب را تشکیل می‌دهد، به حرف و اقسام آن اختصاص­دارد. وی در این باب روش سنتی نحویان در تقسیم‌بندی حروف را نادیده گرفته و آنها را براساس حروف الفبا مرتب ساخته و سپس به نفصیل و با ذکر شواهد بسیار به شرح هریک پرداخته است. در باب دوم، مؤلف مسألۀ جمله را که معمولاً کمتر بدان عنایت می‌شود و حتی نحویان بزرگی چون ابن مالک آن­را نادیده گرفته‌اند، مطرح ساخته است. منابع اصلی وی در این باب بیشتر دو کتاب «المفصل» زمخشری و «دلائل الإعجاز» عبدالقاهر جرجانی است که هر دوبه جمله و ساختار آن عنایت بسیار داشته‌اند.

باب سوم کتاب به شبه جمله و احکام آن اختصاص دارد که تمام برگرفته از
آثار پیشینیان است. باب چهارم به کلیاتی از قبیل احکام مبتدا و خبر، فاعل و
مفعول، عطف بیان، بدل، حال، تمییز، وجوه اختلاف حال و تمییز و اقسام هریک، اعراب اسم­های شرط، مسوّغات ابتدای به نکره، اقسام عطف و اضافه اختصاص دارد. سایر باب­های کتاب نیز همه اقتباس و برگرفته از آثار نحویان متقدم است. ابن هشام سروده‌هایی نیز به شیوۀ شعر دانشمندان داشته که در برخی منابع ابیاتی از آنها ذکر نموده است.

از دیگر آثار مهم او می­توان به: اعتراض الشرط علی الشرط، الإعراب عنقواعد الإعراب، قطرالندی وبل الصدی، أوضح المسالک إلی ألفیة ابن مالک اشاره نمود.

1-2- تاریخچۀ حروف

کوشش برای حفظ صیانت قرآن از هر­گونه تحریف و نیز تلاش برای فهم حقیقت آیات الهی زمینۀ تدوین و شکوفایی دستور زبان عربی را فراهم ساخت، به‌طوری­که از همان قرون اولیة اسلام زبان عربی به دستور مدونی دست یافت. حروف نیز از همان ابتدای پیدایش علم نحو و تفسیر، یعنی اواخر قرن اول هجری و اوایل قرن دوم، توجة نحویان و مفسران را به خود جلب کرد. در ابتدا در لابه­لای کلام نخستین علمای نحو و تفسیر، اشاراتی گذرا به حروف و معانی آن شد و به‌تدریج باب و فصلی جداگانه از کتب ایشان به مباحث مربوط به حروف اختصاص یافت. سپس اهمیت حروف بدان­جا رسید که کتب مستقلی در زمینۀ حروف معانی به رشتۀ تحریر درآمد. کتبی که به صورت تفصیلی یا قسمتی از فصل کتاب خویش را به این حروف اختصاص داده­اند: الکتاب سیبویه، المقتضب والکامل مبرد، أوضح المسالک ومغنی اللبیب وشذور الذهب ابن هشام انصاری، همع الهوامع والأشباه والنظائر سیوطی، النحو الوافی عباس حسن، معانی النحو فاضل سامرائی والنحو العربی إبراهیم إبراهیم برکات.

کتاب­هایی که پیرامون حروف جر به­صورت مستقل به نگارش در آمده است عبارتند از: «معانی حروف الجر» از علی بن عیسی رمانی (384) و «الجنی الدانی فی حروف المعانی» از حسن بن قاسم مرادی (749) و «رصف المبانی فی شرح المعانی» از أحمد بن عبد النور المالقی (702) و کتاب «الأزهی فی علم الحروف» از محمد النحوی هروی (415).

یکی از اقسام حروف معانی، حرف جر است که تا به امروز مطالعات بسیاری در مورد معانی متنوع آن صورت­گرفته است. یکی از این کتاب­ها که به بررسی این حروف پرداخته است، «مغی اللبیب عن کتب الأعاریب» است و سعی نگارندگان بر این است با استفاده از دیدگاه­های دیگر ادباء مانند زمخشری و سامریی و سایر مفسران؛ به بررسی و نقد معانی حرف «باء» در کتاب «مغنی اللبیب» بپردازند.

 

2. حرف در لغت و اصطلاح

حرف در لغت به معنای کناره و جانب هرچیزی است؛ چه آن چیز از محسوسات ظاهری باشد چه غیر ظاهر، مانند حرفالسیف؛ حرف الجبل. جمع این واژه، أحرف و حروف است (راغب، 1412: 228). حروف هجاء به معنای اطراف واژه است (ابن منظور،1414،ج9: 42). حروف عوامل در نحو بدین­گونه است که گوشه و اطراف واژگان به یکدیگر مرتبط هستند (همان: 42).

در این آیۀ شریفه «وَمِنَ النَّاسِ مَنْ یَعْبُدُ اللَّهَ عَلى‏ حَرْفٍ ...» (حج: 11) کلمه حرف بدین‌معناست که کسانی هستند که در کنارۀ دین جای دارند و در دینشان همواره با نگرانی و اضطراب به‌سر می‌برند (زمخشری،1407، ج3: 146). افرادى که ایمان نیاورده‌اند و از واقعیت و حقیقت دین و ایمان برکنارند، نظیر رزمنده‏اى هستند که هیچگاه حاضر نیست از کنار معرکۀ جنگ در میان معرکه آید، مبادا که کشته شود و ازطرفى مى‏خواهد خود را در ردیف رزمندگان به­شمار آرد (طباطبائی، 1417، ج14: 350).

ابن‌جنی، در بررسی ریشه و اشتقاق این کلمه، معنای اصلی «حَدّ» را برای آن یافته و در تعریف حروف هجاء نیز گفته است که حرف، «حدّ مُنْقَطع» صوت است (ابن جنی، بی تا: 347).

این توضیح ابن‌جنی مفهوم «مقطع» را برای نخستین‌بار به میان می‌آورد که جزئی
از نظامی است که مدت طولانی پس از او ساخته و پرداخته شد، ولی به سبب
استعمال واژۀ «حدّ» مهم است. لسان‌العرب حاوی مقالۀ مفصّلی دربارۀ حرف است و ابن‌منظورمعنای «طرف و جانب» را در آن به­عنوان معنای آغازین حرف ذکر کرده و نام «حرف» را در مورد حروف الفبا از این معنای اولیه مشتق دانسته است (ابن منظور، 1414، ج9: 41).

ابن‌هشام فقط «طرف‌الشیء» را ذکر کرده است (ابن هشام، ج1: 56).

نحویان زبان عربی کوشیدند تعریف دقیقی برای «حرف» به معنای نوع سوم از تقسیم سه‌ ‌گانۀ کلمات که در «الکتاب» سیبویه آمده بود، بیابند و دامنۀ شمول آن­را معین کنند (ابن یعیش، بی تا: 86).

حروف معانی در زبان عربی، کلماتی هستند مبنی و معنای آن‌ها تنها از راه اضافه‌شدن به اسم یا فعل روشن می‌گردد و به‌تنهایی معنای مستقلی ندارند، مانند «من» و «إلی». حروف معانی را از آن‌جهت به این نام خوانده­اند تا آن‌ها را از حروف هجا جدا سازند.

می­دانیم که از نخستین آموزه­های علوم زبان عربی، تقسیم واژگان این زبان به سه نوع اسم و فعل و حرف است. آموزه­ای که از چنان اهمیتی برخوردار است که تقریبا هیچ کتابی در این باب، از تذکار و بیان آن غفلت نورزیده است؛ اما این آموزش ابتدایی به بیان علائم هر یک از این سه مقوله خاتمه می­یابد و کمتر مؤلفی در این مقام به تبیین ماهیت معانی اسمی، فعلی و حرفی همت گماشته است (سیوطی، 1388: 60). در مورد حروف تنها سخنی که از بیشتر نحویان در شناخت حقیقت معانی حرفیه شنیده می­شود، نبودن علامات اسم و فعل، همراه با حرف است (ابن هشام، 2010، ج 1: 20).

ابن مالک در مقام تعریف این حروف می­گوید:

سواهما الحرف کهل و فی و لم

 

فعل مضارع یلی لم کیشم

تعریف او به­صورت اشاره از معنای حرفیه خبر می­دهد، با توجه به مثالی که زده شده نشان می­دهد که حرف آن دسته از واژگان هستند که چه مختصر به اسم و فعل باشند و چه نباشند، بی­نیاز از اسم و فعل نیستند و بدون آن­ها نمی­توانند بکار روند و این اشاره دارد بر این که معنای حروف  از طریق اتصال به اسم یا فعل افاده می­گردد.

در تعریف دیگری آمده است: «ما الحروف فیعرف بأن لا یقبل شیئا من علامات الاسم» (ابن هشام، 1381: 48).

در اثری به قدمت «الجمل فی ‌النحو»زجاجی تعریف دیگری یافته می‌شود که بعداً نحویان بزرگ آن­را پذیرفتند و حتی در کتاب­های جدید صرف و نحو بدون تغییر اساسی پذیرفته شد (رضی، 1366، ج1: 48). «الحرفُ ما دَلّ علی مَعنیً فی غیره»؛حرف آن است که بر معنایی در چیزی دیگردلالت کند. یعنی «حرف» نمی‌تواند از اسم، فعل یا ضمیربی‌نیاز باشد و معنایی را به آن­ها می‌افزاید؛ ازاین‌رو، این حروف را «حروف‌المعانی» هم نامیده‌اند. (زبیدی، 1414، ج7: 697)

اما این تعریف از کلام گهربار امیر المومنین علی (ع) است که در اولین تعالیم خویش به ابوالاسود دوئلی یافته اند (مظفر، 1390، ج1: 18).

حروف جاره، از جمله فراوان ترین و مؤثرترین اجزای سخن در زبان عربی هستند، این حروف از مهم ترین عناصر تشکیل دهنده جملات در زبان عربی محسوب می­شوند و تنها به اسم اختصاص دارند و آن ها را مجرور می کنند. ابن مالک این حروف را این گونه معرفی می نماید:

هاک حروف الجر و هی من إلی

حتی خلا حاشا عدا فی عن علی

مذ و منذ رب اللام کی واو تاء

و الکاف و الباء و لعلَّ و متی
                            
(ابن مالک، 1417: 35)

 

در ارتباط با علت نام­گذاری حروف جر به این نام، برخی از نحویان می­گویند این حروف معنای فعل را به سوی اسم می­کشاند. برخی دیگر عنوان ساخته­اند که به دلیل این­که در برخی از افعال قوت رسیدن به مفعول کم است، این حروف به افعال کمک می‌کنند تا به مفعول برسند. بعضی دیگر نیز معتقدند همان­گونه که عوامل جزم و نصب آخر فعل را مجزوم و منصوب می­سازد، این حروف نیز، از آن جهت که آخر اسم را مجرور می کند، جاره نامیده می­شود (حسینی، 1387، ج1: 7).

در مورد انواع معانی حروف جاره و اهمیت این حروف در ایجاد معنا بحث­هایی در میان نحویان صورت پذیرفته است. به­دلیل اختلاف و تنوع جایگاه و کاربرد حروف جاره، شناخت این حروف، یکی از مسائل مهم و مطلوب در تفسیر قرآن کریم است. به­همین جهت است که معنای کلام برحسب نوع کاربرد این حروف، متفاوت می­شود و هرکلام معنای جدیدی را ارائه می­کند، در مبحث بعد به بررسی معانی جرحرف «باء» با شواهدی از قرآن کریم و ادبیات عرب می­پردازیم.

3. حرف جر باء

ابن هشام برای این حرف چهارده معنا ذکر شده است که یک نوع آن زائد و سیزده نوع آن غیر زائد است. البته برخی از این معانی قابل نقد است.

3-1. الصاق

نخستین و مشهورترین معنای حرف جر «باء»، الصاق و اتصال دو شیء به یکدیگر است و حرف «باء» به این معنا بیان می­کند که فعل قبل توسط فاعل، متصل به مجرور واقع شده است (ابن هشام، ج1، همان: 137).

سیبویه این معنا را اینگونه بیان می­کند: «وباء الجر، إنما هی للإلصاق والاختلاط» و معتقد است که این معنا از این حرف جدا نمی­گردد (سیبویه، 1410، ج2: 304).

ابن هشام الصاق را بر دو گونه می­داند:

الف- الصاق حقیقی؛ بدین صورت که فعل متصلاً بر مجرور واقع شده است، مانند این­که گفته شود: «أمسکتُ بزید»؛این کلام هنگامی بیان می­شود که بر چیزی از جسم مثل دست زید و یا چیزی که او را در بر گرفته باشد، چنگ انداخته شود، مانند لباس و یا کمربند (همان: 304).

ب- الصاق مجازی؛ فعل متصلاً بر خود مجرور واقع نشده، بلکه بر اشیایی که در کنار و نزدیک مجرور هستند، واقع می­گردد، مانند: «مررتُ بزیدٍ»؛ یعنی عبور و رفتنم را به مکانی که به زید نزدیک بود، متصل نمودم.

مانند سخن خداوند متعال دربارۀ برخورد مشرکان در برابر مؤمنان: ﴿وَإِذَا مَرُّواْ بهِمْ یَتَغَامَزُونَ (مطففین:30) با توجه به بای الصاق، بر قرب و نزدیکی گناهکاران نسبت به مؤمنان نیز دلالت دارد.

3-2. تعدیه

«باء» تعدیه فعل یا شبه فعل را متعدی می­نماید. نام دیگر باء تعدیه، «باء نقل» است (ابن هشام، ج1، همان: 138). مانند سخن خدواند متعال در مورد منافقان:﴿... ذَهَبَ بِنُورِهِم اللّهُ وَترَکَهُمْ فی ظُلُماتٍ لایبْصِرُونَ(بقره:17).

برخی از نحویان معتقدند که باء تعدیه مثل: «ذهب به»، «دخلت به»و «خرجت به» در معنا مانند همزه تعدیه است: «أذهبته»، «أدخلته» و «أخرجته»است (همان: 138).

گروهی دیگر می گویند میان این دو تعدیه تفاوت وجود دارد؛ زیرا زمانی که گفته شود: «ذهبت بزید»؛ یعنی همراه زید در رفتن بوده ام؛لیکن ملازمت و مصاحبت با شخص یا شیء مورد نظر در «أذهبته» لازم نیست (ابن عصفور، 1419، ج1: 342).

زمخشری در «الکشاف» در بیان تفاوت باء تعدیه و تعدیه همزه می­گوید: «زمانی­که فعل با باء متعدی می­شود، معنای اخذ و استصحاب را دارا می­شود، اما اذهب به معنای ازاله است» (زمخشری، 1407، ج1: 74).

مبرد و سهیلی معتقدند که اگر فعل یا شبه فعل با حرف باء متعدی گردد مفعول مصاحب برای فاعل می گردد، معنای «ذهبت بزید» این است که مصاحب با زید حرکت نموده است. عده­ای دیگر معتقدند این سخن مردود است بدلیل این­که در آیۀ هفدهم سورۀ بقره، فاعل «الله» است (ابن هشام، ج1، همان: 138 - 139).

3-3. استعانت

سومین معنای حرف جر «باء»، استعانت است و بر وسیلۀ انجام فعل وارد می‌شود، باء استعانت بر ادات و وسیله فعل که واسطۀ بین فاعل و مفعول است قرارمی­گیرد. مانند این مثال: «قطعت بالسکین»؛یعنی به­وسیله چاقو بریدم.

﴿یُرِیدُونَ أَن یُطْفِئواْ نُورَ اللَّهِ بِأَفْوَاهِهِمْ (توبه:32) حرف «باء»در «بأفواههم» استعانت است.

مانند این بیت شعر از عبدالله بن حرّ جعفی که در رثاء یاران امام حسین (ع) سروده است:

تآسوا علی نصر ابن بنت نبیهم

بأسیافهم آسادَ غیل ضراغمة

آن اصحاب برای یاری و کمک­کردن فرزند دختر پیامبرشان به وسیلۀ شمشیرهای خود اجتماع کردند در حالی که همچون شیران بیشه شجاع و بی باک بودند (شبر، 1400، ج1: 98).

در این شعر حرف جر «باء» با ورود بر مجرور «أسیافهم» معنای استعانت را دارا شده است.

ابن هشام از قول برخی می­گوید بای بسمله: «بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیم» (حمد:1) استعانت است، بدلیل این­که کاری به نحو کامل انجام نمی­شود، مگر به استعانت خدواند متعال (ابن هشام، ج1، همان: 139).

اما برخی از مفسران حرف باء در این آیۀ شریفه را ابتدائیت دانسته­اند و این وجه را ترجیح داده­اند، بدلیل این­که معتقدند خداوند سبحان به مقتضاى «هو الأول» آغاز هر کار و هر شأن است، اگر کارى بدون توجه به او آغاز شود منقطع الاول است؛ چنان­که اگر کار و شأنی بدون قصد قرب به او که «هو الآخر» است، انجام شود منقطع الآخر و ابتر خواهد بود. از این­رو لازم است که هر کارى با نام خدا آغاز شود. قهرا چنین کارى بى رجحان نیست؛ زیرا کار مرجوح که خدا از آن ناراضى است هرگز به خداوند نسبت ندارد (جوادی آملی، 1388، ج1: 286 و طباطبائی، 1414، ج1: 15). قرآن کریم از آن جهت که کلام خداوند است و متکلم آن با ایجاد این حروف و کلمات، کتاب تدوینى را فراهم ساخت، صبغۀ تعلیم دارد و از آن جهت که بندگان خدا آن­را تلاوت مى­کنند و معانى آن­را فرا­مى­گیرند و با عمل به محتواى آن تزکیه مى­شوند، صبغۀ تعلم دارد. بر این اساس، هنگامى­­که خداوند مى­فرماید: «بسم الله»نباید متعلق آن­را استعانت و مانند آن دانست یا معناى حرف جر را استعانت توهم کرد؛ اما هنگامى­که بندگان خدا آن­را تلفظ مى­کنند متعلق آن مى­تواند مادۀ استعانت و نظیر آن باشد؛ چنانکه معناى حرف جر نیز می­تواند استعانت باشد (همان: 287).

3-4. سببیت

چهارمین معنای باء، سببیت یا تعلیل است، که بر علت و سبب فعل وارد می­شود، مانند «مات زید بالجوع»؛ زید از گرسنگی مرد (ابن هشام، ج1، همان: 139).

﴿مَاکاَنَ لِبَشَرٍ أَن یُؤْتِیَهُ اللَّهُ الْکِتَابَ وَالْحُکْمَ وَالنُّبُوَّةَ ثُمَّ یَقُولَ لِلنَّاسِ کُونُواْ عِبَاداًلی مِن دُونِ اللَّهِ وَلَکِن کُونُواْ رَبَّانِیِّین بِمَا کُنتُمْ تُعَلِّمُونَ الْکِتَابَ وَبِمَا کُنتُمْ تَدْرُسُونَ(آل عمران:79)

حرف«باء»درعبارت «بماکنت»سببیت را بیان می­کند، گویا که جمله این چنین است:

«ولکن کونوا ربانیین بسبب تعلیمکم الکتاب للناس ودراستکم ایاه فیما بینکم»

مانند بیتی از حضرت ابوطالب (ع) در مدح پیامبر گرامی اسلام (ص):

وابیضَ یستسقی الغمام بوجهه

ثمالُ الیتامی عصمةٌ للأرامل
                   (سیوطی، بی تا، ج1: 395)

 

چه بسیار کم سپید روی است که به سبب و برکت صورت وی از ابر، طلب باران می شود، او ملجا و فریادرس یتیمان و نگاهدارنده افراد مستمند و بیوه زنان است.حرف جر «باء» در «بوجهه» بیانگر معنای سببیت است.

در برخی از کتب نحوی میان بای تعلیل و سببیت تفاوت قائل شده­اتد. صبان از میان دو اصطلاح تعلیل و سببیت، سببیت را انتخاب نموده است (صبان، بی تا، ج2: 220). اما ابن هشام، تعلیل راحذف کرده و به سببیت اکتفاء نمود؛ زیرا تعلیل و سببیت به یک معناست تقریبا اکثر قریب به اتفاق نحویان تعلیل و سببیت را به یک معنا می­دانند (ابن هشام، همان، ج1: 139).

باید به این نکته توجه داشت که رضی بای سببیت را فرع استعانت دانسته است (رضی، 1366، ج2: 328) ابن مالک نیز بین بای سببیت و استعانت پیوند برقرار کرده و آن دو را در یک جا (گاه تحت عنوان استعانت و گاهی با عنوان سببیت) جمع نموده است و در مواردی چون «کتبتُ بالقلم» که نحویان «باء»را بای استعانت گرفته­اند، آن را بای سببیت به شمار آورده است.

3-5. مصاحبت

گاه حرف باء از مع نیابت می­کند و مفید معنای مصاحبت است. در این صورت بای مصاحبت، معیت و یا ملابست نامیده می­شود. نحویان برای بای مصاحبت دو نشانه ذکر کرده­اند: یکی آن­که بتوان به جای آن «مع» گذاشت و یا به جای باء و مجرور آن، حال قرار داد و از این­روست که آن­را «باء الحال» نیز نامیده­اند (دسوقی، 2008، ج1: 267).

باید توجه داشت که بای مصاحبت حامل معنای الصاق نیز هست و از آن­جا که الصاق، خود مستلزم ملازمت و مصاحبت است، پس می­توان نتیجه گرفت که مصاحبت حرف باء عمیق­تر از «مع»است.

مانند: ﴿وَقَد دَخَلُواْ بِالْکُفْرِ وَهُمْ قَدْ خَرَجُواْ بِهِ (مائده:61) یعنی «مع الکفر».

مانند سخن حضرت زینب صغری (س) در مراجعت از کربلا و اسارت در شام، خطاب به مدینه می­گوید:

خرجنا منکِ بالأهلین جمعاً

رجعنا لارجال و لابنینا

(شبر، 1400، ج1: 75) [ای مدینه] از تو در حالی­که همراه همۀ اهل خود بودیم، خارج شدیم. بازگشتیم در حالی­که مردان و فرزندانمان در میان ما نیستند.

در مورد حرف باء در آیۀ ﴿فَسَبِّحْ بحمْدِ رَبِّکَ وَاسْتَغْفِرْهُ (نصر:3) میان ادباء اختلاف نظر وجود دارد، معتزله گفته­اند که باء در «بحمد» بیانگر معنای مصاحبت است، چون «الحمد»مصدر و مضاف به مفعول است. پس معنا «فسبحه حامدا»می­شود؛ یعنی خدا را از صفات سلبیه تنزیه کن در حالی­که دیگر صفات را برای او ثابت می­کنی (زمخشری، همان، ج4: 118).

ابن هشام که از اشاعره است معتقد است باء به معنای استعانت است و حمد مضاف به فاعل خواهد بود: «فسبحه بما حمد به نفسه»؛یعنی تسبیح نمودن خداوند از طریق حمد (ابن هشام، همان، ج1: 140).

حمد به معنای توصیف خداوند متعال به صفات کمالیه است و آنچه امامیه به آن معتقد است این است که باء در این آیه مصاحبت است، یعنی در حالی­که مستشعر و متلبس به حمد پروردگارت هستی، او را تسبیح نما (طباطبائی، 1417، ج20: 377 و طالقانی، 1362، ج4: 289).

3-6. ظرفیت

ششمین معنای «باء» ظرفیت و مترادف با حرف «فی» ظرفیه است (ابن هشام، همان، ج1: 339)، مانند این آیۀ شریفه در بیان نجات خاندان حضرت لوط (ع) بعد از وقوع عذاب بر قوم او: ﴿إِنّا أَرْسَلْنا عَلَیْهِمْ حاصِبًا إِلّا آلَ لُوطٍ نَجَّیْناهُمْ بِسَحَرٍ(قمر:34).

کلام این گونه است: «نجیناهم فی سحر».

﴿وَلَقَدْ نَصَرَکُمُ اللَّهُ بِبَدْرٍ ... (آل عمران:123) یعنی «فی بدر».

مانند شعر حسان بن ثابت در مورد غدیر خم:

ینادیهم یومَ الغدیر نبیهم

بخُمِّ و أسمع بالرسولِ منادیاً

(محمد بن نعمان، بی تا: 94) پیامبر بزرگوارشان روز غدیر آن­ها را در خم ندا­نمود و با چه آواز رسایی فرمود که همگی شنیدند.

حرف جر «باء» در «بخم» به معنای ظرفیت است: «فی خم».

3-7. مقابله

هفتمین معنای حرف جر «باء»، مقابله است، بدین­گونه که فعل قبل در مقابل و عوض از شیء ما بعد است (ابن هشام، همان،ج1: 141).

بنابراین همیشه این حرف داخل بر اشیایی می­شود که عوض از چیز دیگری هستند، مثل: «اشتریتُ الکتاب بعشرة دراهم»، کتاب را در عوض ده درهم خریدم.

مانند این آیۀ شریفه که سرنوشت نهایى منافقان را چنین بیان مى‏کند: ﴿أُوْلَئکَ الَّذِینَ اشْترَوُاْ الضَّلَالَةَ بِالْهُدَى ‏فَمَا رَبحِت تجارَتُهُمْ وَمَاکاَنُواْ مُهْتَدِینَ(بقره:16) یعنی منافقان درتجارت خانة این جهان، هدایت را با گمراهى معاوضه کرده‏اند.

﴿وَکَتَبْنَا عَلَیهْمْ فِیهَا أَنَّ النَّفْسَ بِالنَّفْسِ وَالْعَین بِالْعَین وَالْأَنفَ بِالْأَنفِ وَالْأُذُنَ بِالْأُذُنِ وَالسِّنَّ بِالسِّنّ ‏وَالْجُرُ وحَقِصَاصٌ(مائده:45)

حرف جر «باء» در تمام این جمله­ها ، «باء» مقابله است.

ابن هشام باء در آیۀ شریفه به همین معنا می­داند: ﴿الَّذینَ تَتَوَفَّاهُمُ الْمَلائِکَةُ طَیِّبینَ یَقُولُونَ سَلامٌ عَلَیْکُمْ ادْخُلُوا الْجَنَّةَ بِما کُنْتُمْ تَعْمَلُونَ(نحل:32).

لیکن معتزله باء را به معنای سببیت دانسته­اند، زیرا با توجه به اندیشۀ آنان عمل انسان در دنیا سبب ورود انسان به بهشت است و مسبب ورود به بهشت بدون سبب که همان اعمال انسان در دنیاست، تحقق نخواهد­یافت و چنانچه خدا بخواهد کسی را ببخشد و او را وارد بهشت کند، نمی­تواند چه آن­که مسبب بدون سبب تحقق نمی­یابد.

اما این سخن معتزله با مالکیت مطلقۀ خداوند منافات دارد، چون خداوند گاهی بدون عمل بنده را به بهشت می­برد؛ به عبارت دیگر اگر باء را به معنای مقابله در نظر نگیریم لازم می­آید که هیچ یک از کسانی که عمل نداشته­اند، به بهشت نروند حال آن­که از میان بندگان هم کسانی به دلیل فضل پروردگار وارد بهشت می­شوند.

3-8. بدلیت

مانند کلام امیرالمؤمنین (ع) در شکایت از اصحاب خود که والییمن بودند و در هنگام حملۀ بسر بن ابی ارطاة از کارگزاران معاویه، از یمن فرار کردند و خدمت حضرت به کوفه آمدند: «أما والله لوَدِدتُ أنَّ لی بکُم ألفَ فارسٍ من بنی فراس بن غنم» (شیروانی، 1390: 74) «آگاه باشید به خدا سوگند دوست­داشتم به جای شما هزار سوار از فرزندان فراس بن غنم (که به غیرت و شجاعت و همراهی مشهور بودند) داشتم».

لفظ باء بیانگر معنای بدلیت است.

و همانند سخن قریط ابن اُنیف:

فلیتَ لی بهم قوماً إذا رکبوا

شَنُّوا الإغَارَةَ  فرسانًا و رُکبَانًا
(ابن هشام، همان،1: 141)

ای کاش برای من به جای این قوم، جماعتی بود که هرگاه سوار بر مرکب­های خویش می­شدند، متفرق می­شدند به جهت غارت­کردن در حالی که سوار بر اسب و شتر بودند.

حرف «باء» در «فلیتَ لی بهم قوماً»بیانگر معنای بدلیت است: «فلیتَ لی بدلهم قوماً»(همان: 74).

تفاوتمیان «باء» مقابله و بدل این است که مقابله به معنی دادن چیزی و گرفتن چیز دیگر در مقابل آن است، امّا بدل به معنی انتخاب یکی در مقابل دو شیء است و آن می‌تواند از دست دادن شیئی و به دست آوردن شیء دیگر باشد و می­تواند بدون فقدان شیئی،شیء دیگری را برگزیند وبنابراین معنای بدل اعم است.

3-9. تبعیض

نهمین معنای حرف جر «باء» تبعیض است که مقصود نویسنده یا گوینده بعضی از اجزاء و افراد آن است. این معنا را برخی از نحویان مانند ابوعلی فارسی، اصمعی، ابن قتیبه وابن مالک عنوان ساخته­اند و گفته شده نحویون کوفه نیز وجود چنین معنایی را برای «باء» قائلند. و به این آیۀ شریفه استناد جسته اند:﴿عَیْنًا یَشْرَبُ بها عِبَادُ اللَّهِ یُفَجِّرُونهَا تَفْجِیرًا(انسان:6)؛ یعنی یشرب بعضها (ابن هشام، همان، ج1: 142).

اما می­توان گفت که فعل شرب، در این آیه متضمن معنای روی است، بدلیل این­که فعل روی با حرف «باء» متعدی می­گردد.

زمخشری توجیه دیگری دارد که «باء» در «یشرب بها» به معنای مصاحبت است و معنای «یشرب بها الخمر» مثل این است که بگویی «شربت الماء بالعسل»؛ یعنی «مع العسل»(زمخشری، همان، ج4: 668).

حرف جر «باء»در این آیۀ شریفه بر تبعیض دلالت دارد: ﴿یَا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُواْ إِذَا قُمْتُمْ إِلَى الصَّلاةِ فاغْسِلُواْ وُجُوهَکُمْ وَأَیْدِیَکُمْ إِلَى الْمَرَافِقِ وَامْسَحُواْ برُؤوسِکُمْ وَأَرْجُلَکُمْ إِلىَ الْکَعْبَین...(مائده:6).

از روایات احتجاجی اهل بیت علیهم السلام استفاده می­شود که حرف «باء» برای تبعیض است، چون در کفایت مسح قسمتی از سر، به حرف «باء» تعلیل شده است: لمکان الباء (طباطبائی، همان، ج5: 221 - 222 و جوادی آملی، همان، ج22: 92).

زمخشری می­گوید مقصود از حرف جر «باء»الصاق و مسح قسمتی از سر است (زمخشری، همان، ج1: 610). بنابراین می­توان گفت مسح قسمتی از سر و اتصال والصاق آن، هر دو مقصور حرف جر «باء»است.

3-10. استعلاء

ابن هشام «باء»را به معنای «علی»دانسته است، به عنوان مثال «باء» را در آیۀ ﴿مَنْ إِن تَأْمَنْهُ بِقِنطَارٍ یُؤَدِّهِ إِلَیْکَ(آل عمران:75) مرادف «علی» گرفته ، به­دلیل آیۀ ﴿قَالَ هَلْ آمَنُکُمْ عَلَیْهِ إِلَّا کَمَا أَمِنتُکُمْ عَلىَ أَخِیهِ مِن قَبْل(یوسف:64) که در آن «أمن» با «علی» به کار رفته است (ابن هشام، همان، ج1: 142).

اکنون باید بررسی نمود که می­توان برای حرف جر «باء» معنای استعلاء را قائل
شد؟

باید توجه داشت که معنی دو عبارت«أمنته به»و «أمنته علی»متفاوت است. با در نظر گرفتن معنای اصلی «علی» که استعلاست، معنای سیطره و استیلا در عبارت «امنته علی» نهفته است و در عبارت«امنته به»با معنای دخل و تصرف و الصاق در ارتباط است (سامرایی، 2007، ج3: 25).

راغب اصفهانی معتقد است در این آیۀ شریفه فعل«امن»متعدّى به نفسهاست و به معنای ایمنى دادن است و اگر با حرف «باء» متعدی گردد، به معنای اطمینان و آرامش و سکون است (راغب اصفهانی، 1412: 91).

هم­چنین ابن هشام در آیۀ ﴿وَإِذا مَرُّوا بِهِمْ یَتَغامَزُون،«باء»را به معنای «علی»دانسته است. لیکن این توجیه با توجیحات گذشتة وی منافات دارد، چون وی معتقد است که مادۀ «مرور» با هر یک از حرف «باء»و «علی»متعدی می­گردد و اغلب این فعل بوسیلۀ «باء» متعدی می­شود و معنای الصاق را داراست (ابن هشام، همان، ج1: 137).

3-11. انتهای غایت

معنایی دیگری که ابن هشام برای حرف «باء» ذکر کرده ، انتهای غایت است و به آیۀ ﴿وَقَدْ أَحْسَنَ بىِ إِذْ أَخْرَجَنی مِنَ السِّجْن (یوسف:100) ‏استناد جسته است.

دو وجه در این آیه ذکر شده است: نخست آن­که «باء» به معنای «إلی» است؛ دیگر این که «أحسن»متضمن معنای «لطف» است که با حرف «باء» متعدی می­شود (ابن هشام، همان، ج1: 143).

اما سایر نحویان «باء» در این آیه را به معنای اصلی خود تلقی کرده­اند؛ زیرا در حقیقت بین دو عبارت «أحسن إلیه»و «أحسن به» تفاوتی ظریفی وجود دارد (صبان، بی تا، ج2: 222).

«أحسن إلیه» یعنی به او نیکی کرد؛ در حق او لطفی کرد. گویی که منتهی الیه و پایان احسان است؛ ولی «أحسن به»یعنی احسان و نیکی­اش را بدو الصاق کرد.

با توجه به این تفاوت در میابیم که «احسان» در دو آیۀ ﴿أَحْسِن کَمَا أَحْسَنَ اللَّهُ إِلَیْکَ (قصص:77) و ﴿وَقَدْ أَحْسَنَ بىِ إِذْ أَخْرَجَنی مِنَ السِّجْن (یوسف:100) متفاوت است. احسان در آیۀ اول احسانی عام است که شامل همۀ خلق، از جمله حضرت یوسف (ع) نیز می‌شود؛ اما در آیۀ دوم، احسانی خاص مورد نظر است که حضرت حق از میان خلق، به حضرت یوسف (ع) عنایت داشته است. و در دنبالۀ آیه نوع و حقیقت این احسان از زبان حضرت یوسف (ع) بیان می­شود: ﴿وَقَدْ أَحْسَنَ بی إِذْ أَخْرَجَنی مِنَ السِّجْن(یوسف:100) (سامرایی، همان، ج3: 23).

3-12. مجاوزت

با توجه به این آیه ﴿وَیَوْمَ تَشَقَّقُ السَّماءُ بِالْغَمامِ وَنُزِّلَ الْمَلائِکَةُ تَنْزیلاً (فرقان:25) ابن هشام «باء» را به معنای «عن» دانسته است (ابن هشام، همان، ج1:141).

زمخشری معنای مجاوزت را رد می­کند و معتقد است که حرف «باء» برای بیان علت و چگونگی ذکر شده است، گویی که به سبب ظهور ابرها شکافی میان آسمان ایجاد می‌کنند، مانند این که گفته شود: «شق السنام بالشفرة وانشق بها»(زمخشری، 1407، ج3: 275) باید توجه داشت میان دو معنی «انشقت الأرض عن النبتة» و «انشقت الأرض بالنبتة» تفاوتی وجود دارد. معنای اول با انکشاف و پرده­برداری از گیاه مرتبط است و معنای دوم یعنی انشقاق به سبب چیزی است (همان: 275).

بنابراین «تشقق السماء عن الغمام» هنگامی است که ابرها دخول در آسمان است و تمامی آسمان را پوشانده است، اما«انشقت به السماء» به این معناست که ابرها بر روی آسمان قرار دارند و به سبب آن انشقاق پیدا می­کند.

ابن هشام می­گوید برخی این معنای «باء» را منحصر در سؤال می­دانند و معنای مجاوزه در آن، تجاوز مسئول از مسئول عنه است، مانند: ﴿الرَّحْمَنُ فَسْئلْ بِهِ خَبِیرًا (فرقان:59) و ﴿سَأَلَ سائِلٌ بِعَذابٍ واقِع (معارج:1).

دلیلی که بر این مطلب بیان می­کنند این است که مادة سؤال با حرف «عن» متعدی می­شود، مانند:﴿...یَسْئَلُونَ عَنْ أنْبائِکُمْ...(احزاب:20) (ابوحیان، 1418 :1695 و زمخشری، همان، ج3:289).

نحویان بصره بر این اندیشه­اند که «باء» به معنای مجاوزت نمی­آید و «باء» در آیۀ پنجاه و نه سورۀ فرقان را به سببیت تاویل کرده­اند.

نقد این مطلب این است که سیاق آیه بیانگر این است که سؤال دربارۀخداوند از یک فرد آگاه و خبیر است، نه این که سؤال به سبب خداوند باشد و همچنین به معنای «عن» نیست، زیرا فعل «سأل»اگر به معنای طلب و درخواست باشد، با حرف جر «باء» متعدی می­شود (فرّاء، بی تا، ج3: 183).

زمخشری هم می­گوید: «ضمن سَأَلَ معنى دعا، فعدّى تعدیته»(زمخشری، همان، ج4: 608).

«سأل به» و «سأل عنه» تفاوت معنایی دارند، معنای «سأل به»، طلب و درخواست عذاب است و «سأل عنه»،معنای بحث و جستجو می­دهد (سامرایی، همان، ج3: 23).

عده­ای دیگر این معنا را منحصر در مادة سؤال نمی­دانند و به این آیۀ شریفه استناد می­کنند: ﴿یَوْمَ تَرَى الْمُؤْمِنینَ وَالْمُؤْمِناتِ یَسْعى‏ نُورُهُمْ بَیْنَ أَیْدیهِمْ وَبِأَیْمانِهِمْ(حدید:12).

علامه طباطبائی معتقد است که حرف «باء» در آیۀ دوازدهم حدید، به معنای «فی»است؛ یعنی «یوم ترى أنت یا رسول الله المؤمنین بالله ورسوله والمؤمنات یسعى نورهم بین ایدیهم وفی أیمانهم» (طباطبائی، همان، ج19: 155).

3-13. قسم

سیزدهمین معنای «باء» قسم است؛یعنی متکلم به مجرور «باء» قسم می­خورد و حروف قسم عبارتند از: الف- باء؛ ب- واو؛ ج- تاء.

باء اصل حروف قسم است و ازاین­رو به احکامی چند اختصاص یافته است:

1.جایز است فعل قسم عنوان شود، مانند: «اقسم بالله»؛ در حالی­که این حکم در
مورد «واو» و «تاء» قسم جریان ندارد و در نتیجه صحیح نیست، گفته شود: اقسم تالله- اقسم والله.

مانند سخن حضرت علی (ع): «فَأقسِمُ باللهِ یا بنی أمیة عمّا قلیل لتعرفنَّها فی أیدی غیرکم
وفی دار عدوِّکم»
(شیروانی، 1390، خطبۀ 103: 309) «ای فرزندان بنی امیه به خدا قسم می خورم که این حکومت را پس از اندک زمانی در دست دیگران و در خانة دشمنتان خواهید».

2. جایز است «باء» قسم بر ضمیر وارد شود، مثل: «بک لأفعلنَّ»

3.«باء» در قسم استعطافی استعمال می­شود و آن عبارت از قسمی است که جواب آن جمۀ انشائیه باشد و متکلم برای مهربان ساختن مخاطب و توجه دادن وی به جواب سؤال ، چنین کلامی را عنوان می­کند، مانند: «بالله هل قام زید؟؛ تو ا به خدا سوگند می­دهم آیا زید قیام کرد؟» (حسن، همان، ج2: 497).

3-14. تأکید

پانزدهمین معنای «باء» تاکید است. در این صورت «باء» زائده است و نیاز به متعلق ندارد (ابن هشام، همان، ج1: 148 و سیوطی، 1429: 339). مواضع کاربرد «باء» زائده شش مورد است: 1- فاعل؛ 2- مفعول؛ 3- مبتدا؛ 4- خبر؛ 5- حال؛ 6- واژه «نفس»و «عین».

یکی از موارد کاربرد «باء» زائده، ورود بر فاعل است و بر سه نوع است: الف- واجب؛ ب- غالب؛ ج- ضرورت.

الف- واجب، این نوع بر فاعل فعل تعجب یعنی صیغۀ «أفعِل» وارد می­شود، مانند: اَحسِن بزیدٍ.

ب- غالب، این نوع به طور غالب بر فاعل کفی وارد می­شود، مانند: ﴿قُلْ کَفَى‏ بِاللَّهِ شَهِیدَا بَیْنی وَبَیْنَکُمْ وَمَنْ عِندَهُ عِلْمُ الْکِتَاب‏ (رعد:43) در این آیۀ شریفه حرف «باء»زائد بر فاعل فعل «کفی» که «الله» است، وارد شده است (حسن، همان، ج2: 493 و سیوطی، 1429: 340). که در این مورد فعل «کفی»، متضمن معنای «اکتف» است، به همین سبب حرف باء زائد بر آن وارد شده است.

اگر فعل «کفی»به معنای «کافی بودن» یا «اغنی»، باشد از این مقوله خارج است و همراه باء زائد نخواهد بود و در آن صورت گاهی به یک مفعول متعدّی می­شود و گاهی به دو مفعول مانند این آیۀ شریفه: ﴿کفی اللهُ المؤمنین القتالَ وکانا للهُ قویّاَ عزیزا(احزاب: 25)؛و خداوند مؤمنان را در جنگ از احزاب کفایت نمود (بی­نیازکرد).

و مانند این سخن سُحَیم که از مصادیق همین مورد غالب قلمداد می­گردد:

عمیرة ودِّع إن تجهَّزتَ غادیاً

کفی الشیب والإسلامُ للمَرء ناهیاً

یا عمیره اگر بار سفر بسته­ای و خود را برای رفتن مهیا ساخته­ای، وداع کن. سپید موی و دین اسلام برای مرد کافی است که او را از ارتکاب اعمال زشت و ناپسند بازدارد (سیبویه،1410، ج2: 370).

در این شعر واژۀ «الشیب» فاعل فعل «کفی»است که بدون حرف جر زائد عنوان شده است.

ج- ضرورت، کاربرد باء زائده بر فاعل در این نوع، ضرورت و تنظیم قوافی اشعار است، مانند شعر قیس بن زهیر:

ألَم یأتک والأنباء تَنمی

بما لاقَت لبون بنی زیادٍ

آیا به تو نرسیده و با خبر نشدی آنچه را که شتران شیرده بنی زیاد برخورد کرده‌اند؟ (همان : 59)

واژۀ «ما» در «بما» فاعل «یأتی» است و نیازی به حرف جر «باء» ندارد، لیکن به منظور ضرورت عنوان شده است (همان: 59).

نحویان دومین موضع از مواضع ورود «باء» زائده را بر مفعول می­دانند و این آیۀ شریفه را مثال می­زنند: ﴿وَأَنفِقُواْ فىِ سَبِیلِ اللَّهِ وَلَاتُلْقُواْ بِأَیْدِیکُمْ إِلىَ التهَّلُکَة... (بقره:195) به سبب این که فعل «تلقوا» را متعدی به نفسه می­دانند (ابن هشام، همان، ج1: 340).

ابن هشام معتقد است که سه وجه برای این آیه می­توان قائل شد: وجه اول: فعل «تلقلوا»،متضمن معنای «تفضوا» است.وجه دوم: «باء» استعانت است و مفعول عبارت حذف شده است. وجه سوم: با سببیت است (همان).

لیکن مفسرانی همچون علامه طباطبائی و آیت الله جوادی آملی برای حرف «باء» دو نوع معنا را ذکر می­کنند و می­گویند حرف «باء»درعبارت «بأیدیکم» یا برای سببیت است یا زائد. در صورت نخست مفعول فعل «لا تلقوا»واژۀ «أنفسکم» محذوف است و آیه چنین معنا می­شود: لاتلقوا أنفسکم؛ با دستان خود جانتان را به هلاکت نیندازید، به­طوری­که هلاکت مالک شما شده و زمامتان در اختیار او باشد. منظور از این تسبیب نفی واسطۀ غیر است نه اثبات واسطۀ خود؛ یعنی مقصود آن است که خودتان را به دستتان هلاکت نکنید نه به واسطۀ دستتان.

در صورت دوم، «بایدیکم» مفعول است و معنا چنین است: دستانتان را به هلاکت نیندازید. در این عبارت کنایه از نفس و قدرت است، یعنی مسلمانان باید با قدرتی که خداوند به آنان عطاء نموده است، از نابودی حفظ کنند (همان).

زمخشری نیز این سخن را در تفسیر خود بیان می­کند (زمخشری، همان، ج1: 237).

و مانند شعر ذیل:

نحن بنی جعدة أربابُ الفلجِ

نضربُ بالسیفِ ونرجو بالفرجِ

ما خود را به قبیلة بنی جعده اختصاص می­دهیم. با شمشیر دشمنان خود را از پای درمی­آوریم و به گشایش و برطرف شدن اندوه امیدواریم.

حرف «باء» در«بالفرج»زائده است.

کاربرد سوم حرف جر «باء» زائده ورود آن بر مبتدا است، مانند فرمایش نبی مکرم (ص): «کیفَ بإحداکنَّ إذ تبحَتهاکلابُ الحوأَب؛ حال یکی از شما زنان چگونه خواهد بود آن هنگام که سگان حواَب بر او پارس کند»، حرف «باء» در «بإحداکنَّ» بر مبتدا وارد شده است و «کیف» خبر مقدم محسوب می­شود (همان).

چهارمین کاربرد «باء» زائده، در خبر است. ناگفته نماند که خبر بر دو گونه موجبه و غیر موجبه است:1- خبر موجبه: در این گونه، وقوع «باء» زائده بر خبر قیاسی نیست، بلکه سماعی محسوب می­شود و تنها استعمال موارد سماعی آن جایز است. این گونه را اخفش و پیروان وی عنوان نموده­اند و آیۀ بیست و هفتم سورۀ یونس را به­عنوان شاهد ذکر نموده­اند: ﴿وَالَّذِینَ کَسَبُواْ السَّیِّاتِ جَزَاءُ سَیِّئَةِ بِمِثْلِهَا (یونس:27).

«مثلها» خبر مبتدا محسوب می­گردد که به­همراه «باء» زائده آورده شده (ابن هشام، همان، ج1: 148). لیکن صحیح آن است که بگوییم واژۀ «بمثلها» در آیۀ شریفه به محذوف «مستقر» تعلق گرفته و خود آن محذوف خبر محسوب می­شود که در این صورت «باء»، زائده نخواهد بود.

2- خبر غیر موجبه: «باء» زائده در این گونه قیاسی قلمداد می­گردد، (همان: 148) مانند: ﴿وَکَذَّبَ بِهِ قَوْمُکَ وَهُوَ الْحَقُّ قُل لَّسْتُ عَلَیْکُم بِوَکِیل(انعام:66).‏

حرف باء در «بوکیل» زائده محسوب می­گردد که بر خبر «لیس»وارد شده است (سیوطی، 1429: 340). مانند سخن امام زین العابدین (ع): «وَما أنا بأظلَمِ مَن نابِ إلیک قَعُدَت علیه»(فیض الاسلام، : 98) «و ستمکارترین کسی نیستم در نزد تو، توبه کرده و تو باز به او احسان کرده باشی»، واژۀ «أظلم»خبر منفی تلقی می­گردد که «باء» زائده بر آن وارد شده است.

3-15. تفدیه

یکی از معانی که ابن هشام آن­را ذکر نکرده، بای تفدیه است، تفدیه یعنی فدا نمودن (ملامحسن، 1387: 255) مانند آنچه در زیارت عاشورا می­خوانیم: «بأبی أنت وأمی یا أبا عبد الله»،حرف «باء» در این عبارت به معنای «تفدیه» است؛ یعنی پدر و مادرم فدای تو باد! ای ابا عبدالله.

نتیجه­گیری

با توجه به بررسی­های انجام شده به این نتیجه می­رسیم که حرف جارۀ «باء» دارای دوازده معناست که این معانی عبارتند از: الصاق، تعدیه، استعانت، سببیت، مصاحبت، ظرفیت، مقابله، تبعیض، بدلیت، قسم، تاکید و تفدیه. از معانی که در این مقاله مورد نقد واقع شد و مورد پذیرش واقع نشد عبارتند از: استعلاء، انتهای غایت و مجاوزت. معانی جدیدی که در این برسی­ها به آن پی­بردیم: بای ابتدائیت و تفدیه.

-           قرآن کریم.(1410). الدار الشامیة. دارابن کثیر. ط 10. دمشق. بیروت.
-           آلوسی، محمود. (1415). «روح المعانی فی تفسیر القرآن العظیم». ط1. بیروت:دارالکتب العلمیة.
-           ابن جنی. (لا.ت). «سر صناعة الإعراب». قاهرة: أحمد فرید أحمد.
-           ابن عاشور، محمد بن‌طاهر. (لا.ت). «التحریر والتنویر». لا.ب.
-           ابن عصفور إشبیلی.(1419). «شرح جمل الزجاجی». ط1. بیروت:دارالکتب العلمیة.
-           ابن عقیل، بهاء الدین عبدالله. (بی تا). «شرح ابن عقیل». تهران: ناصرخسرو.
-           ابن قتیبة، أبی‌محمد‌عبد‌الله‌بن مسلم. (1393). «تأویل مشکلالقرآن». ط2. قاهرة: مکتبة دارالتراث.
-           ابن مالکأندلسی، محمدبن عبدالله. ( 1417). «الألفیة». چ1. قم:  نوید اسلام.
-           ابن‌منظور، أبوالفضل‌محمد. (1416). «لسانالعرب». دار إحیاء التراث‌العربی‌ (مؤسسة التاریخالعربی).ط1.بیروت :لانا.
-           ابن هشام أنصاری، جمال الدین. (1979). «مغنی اللبیب عن کتب الأعاریب».ط5. بیروت: مکتبة بنی هاشمی.
-           ـــــــــــــ. (2012). «الإعراب عن قواعد الإعراب». دمشق: تموز.
-           ـــــــــــــ. (1381). «قطر الندی وبل الصدی». رشت: انتشارات دانشگاه گیلان.
-           ـــــــــــــ. (2010). «أوضح المسالک إالی ألفیة ابن مالک». دمشق: دارالفکر.
-           ابن یعیش، موفق الدین. (لا.ت). «شرح المفصل». مصر:دارالطباعة المنیریة.
-           أبوحیان‌، محمد‌بن یوسف. (1420). «البحرالمحیط فیالتفسیر». بیروت:دارالفکر.
-           ــــــــــــ . (1418). «ارتشاف الضرب». ط1. قاهره: مکتبة الخانجی.
-           اصفهانی، مرتضی.(1387). «کاوش­های نحوی وادبی (شرح کامل فارسی مغنی­اللبیب)». قم: بوستان کتاب.
-           جمعی از اساتید حوزۀ علمیه. (1387). «مغنی الأدیب». چ8. قم: انتشارات واریان.
-           حسن، عباس. (1975). «النحو الوافی». ط3. قاهره: دارالمعارف.
-           حسینی، سیدعلی. (1385). «ترجمة مغنی الادیب عن کتب الاعاریب».چ2. قم: واریان.
-           دسوقی، محمد بن أحمد. (2008). «حاشیه الدسوقی علی مغنی البیب عن کتب الأعاریب». بیروت: دار ومکتبه الهلال.
-           رضی الدین استر آبادی، محمد بن حسن. (1366). «شرح الکافیه فی النحو». چ2. تهران.
-           زبیدی، محمد. (1414). «تاج العروس من جواهرالقاموس». بیروت: دارالفکر.
-           زرکشی، بدرالدین‌محمد‌بن‌عبدالله. (لا.ت). «البرهان فی علومالقرآن». قاهره: مکتبة دارالتراث.
-           زمخشری‌، محمود بن عمر. (1407). «الکشاف عن حقایق غوامض التزیل وعیون الأقاویل فی وجوه التأویل». ط3. بیروت:دارالکتب‌العربی.
-           ــــــــــ. (لا.ت). «المفصل». بیروت:دارالجیل.
-           سامرایی، فاضل صالح. (2007). «معانی النحو». بیروت: دار إحیاء التراث العربی.
-           سیبویه، أبوبشر عمرو بن عثمان. (1410). «الکتاب». بیروت: مؤسسه الأعلمی.
-           سیوطی، أبوالفضل جلال‌الدین عبدالرحمان ‌بن أبی ‌بکر. (1429). «الإتقان فی علومالقرآن». ط1. بیروت: مؤسسةالرسالة.
-           ــــــــــ. (1391). «بغیة الوعاة فی طبقات اللغویین والنحاة».مصر: مؤسسة عیسی البابی الحلبی.
-           ــــــــــ. (لا.ت). «حسن المحاضرة». قاهره: بی نا.
-           شرتونی، رشید. (1428).«مبادئ العربیة».ط27. قم: انتشارات دارالعلم.
-           شوکانی، محمد بن علی. (1414). «فتح القدیر». ط1. بیروت: دارابن کثیر- دار الکلم الطیب.
-           صبانی، محمد بن علی. (بی تا). «حاشیه الصبان علی الشرح الأشمونی علی ألفیة ابن مالک». قاهره: داراحیاء الکتب العربیه.
-    طباطبائی، سید محمد حسین. (1417) . «المیزان فی تفسیر القرآن».چ5. قم: دفتر انتشارات اسلامی جامعه مدرسین حوزه علمیه قم.
-        طبرسی، فضل بن حسن. (1372). «مجمع البیان فی تفسیر القرآن». تهران:انتشارت ناصر خسرو.
-        طوسی، محمدبن حسن. (لا.ت). «التبیان فی تفسیر القرآن». بیروت: دار إحیاءالتراث العربی.
-        طالقانی، سید محمود. (1362). «پرتویی از قرآن». چ4. تهران: سهامی انتشار.
-        عسقلانی، ابن حجر. (1394). «الدرر الکامنة فیأعیان المائة الثامنة». دمشق: دارالفکر.
-        فیض الاسلام، سید علی نقی. (1366). «ترجمۀ صحیفۀ سجادیه». چ2. تهران: انتشارات فیض.
-        فیض کاشانی، ملا محسن. (1364). «الکامل فی شرح العوامل». قم: انتشارت حاذق.
-        قرشی، سید علی اکبر. (1371). «قاموس قرآن». چ6. تهران:دارالکتب الإسلامیة.
-        مصطفوی،­حسن.(1360).­«التحقیق فی کلمات القرآن». تهران: بنگاه­ترجمه­و نشر کتاب.
-        مظفر، محمدرضا. (1390). «اصول فقه». قم: دارالفکر.
-        شیروانی، علی. (1390). «نهج البلاغه». چ1. تهران:نشر معارف.